كار و كار و تلاش براى ساختن روزهاى بهتر نبايد مارو از روزهايى كه توشيم غافل كنه مثل اون آدمى كه همه جوونى و زندگيش رو ميذاره براى كار و فكر ميكنه وقتى بازنشسته بشم ميرم كيف دنيارو ميكنم و اون وقت يا نيست يا اونقدر سلامتى و انرژى نداره كه از اون چيزا لذت ببره.
هرچيزى يه زمانى داره و تو زمان خودشه كه مزه داره وگرنه مثل ميوه درخت ميمونه، زود بچينى كاله، دير بچينى گنديده س!!

دقيقا دوهفته س كه نديدمش و احساس مى كنم دارم عادت مى كنم. ازش به خوبى، زور، غر ، حتى دعوا خواستم كه بياد كه ببينمش كه نرسم به مرز عادت كه بعد اين مرز بى تفاوتيه و خب هيشكدومشون جواب نداد و من دوهفته س كه نديدمش و لب مرز عادتم.

دقيقا دوهفته س كه نديدمش و احساس مى كنم دارم عادت مى كنم. ازش به خوبى، زور، غر ، حتى دعوا خواستم كه بياد كه ببينمش كه نرسم به مرز عادت كه بعد اين مرز بى تفاوتيه و خب هيشكدومشون جواب نداد و من دوهفته س كه نديدمش و لب مرز عادتم.


بعضى وقتا بعد خوندن سعدى از خودم ميپرسم عشق واقعا چيه؟ امروز عشق يعنى چى و اگه روابط امروزى عشقه پس سعدى چى ميگه و اگه سعدى عشق رو فهميده پس چرا ما نميفهميم؟ چرا نميتونم بى قيد و شرط بخوام و وفا كنم و ملامت بكشم . چرا زهر از دهنش نوشدارو نيست؟
به جز اين گيريمم زهرا شد نوشدارو و ما شديم عاشق ميتونم انگشت نماى خلق بشم؟ اين جسارت رو دارم كه بايستم پاى خواستنم؟
چندوقت پيش خودم يقه خودم رو گرفتم كه هى الان كجاى زندگيتى؟ چكارا كردى و ميخواى چكارا كنى و كجا برسى؟ اونى كه پيشته كجاى زندگيته؟ تو كجاى زندگيشى؟
و اين قطار سوالها و دو دوتا چهارتا كردنا منو برد سمت پرسيدن يه سوال كه ظاهر امر بود ولى خيلى چيزا پشتش بود.
مثلا اينكه متوجه تغييرم شده و ميفهمه منى كه عين ژله بى ثباتم چطور حالا دم از ثبات ميزنم؟ اينكه من رو چقدر ميشناسه؟
و دلم گرفت وقتى به دهن بينى متهم شدم و غرورم شكست وقتى شنيدم ميخواى تموم كنيم؟!!


يادم افتاد خواسته بودم ماهى رو مواظبش باشه تا ليز نخوره و نذاره بره وحالا اينقدر راحت از تموم كردن ميگه!
امشب رو تاب وقتى اوج گرفتم از خودم پرسيدم تو را چه شده و گفتم هيچى و خواستم خوب باشم و به اين فكر نكنم من گريزون از قفس چطور ميخوام برم تو قفس ؟
بدتر از همه اصرار بيجاييه كه دد داره و فكر ميكنه طرف اومد خواستگارى زشته بهش نه بگيم و لگد نزنم به بختم!
بخت كورشده خفتم نميدونم چطور حالا يهو بيدار شده، حالا وقتش نيست
من درست وسط يه آشفته بازارم و نميدونم چى درسته و كجام!!
فقط ميدونم تو رابطه ايم كه توش وابستگى نيست و ميتونم هرلحظه اى كه بخوام ازش بزنم بيرون و ميدونم توش دلبستگى هست.
تو رابطه ايم كه تا هروقت كه من بخوام ادامه داره و اين جمله منفعل ترين جمله تاريخه 

انگار هيچ خواستنى پشتش نيست و من تنها يكه سوار اين ميدونم!!
بى انصافيه اين حجم از خواستن.
پاييز كه رخ نشون داد دز ديوونگى منم زد بالا حالا ميترسم بگم مواظبم باش نكنه بشه قضيه ماهى.
****
چه سرنوشت غم انگيزى كه كرم ابريشم
تمام عمر قفس ميبافت ولى به فكر پريدن بود
صالحى


و تو سومين روز تلاش يه مكالمه اى داشتيم با خودمون:
چطورى اين بانو سمى هرهفته سر ساعت سلام ميكنه و شروع ميكنه به نقد
- خوب دغدغشه!
چطور يادش نميره؟ چطور هر هفته سر ساعت مياد؟
-خوب دغدغشه!!
چطور تو يادت نميمونه؟ بجز يه بار تو اين يه سال!!!
-خوب دغدغم نبوده!!!!
دغدغه رو كى ايجاد ميكنه؟ چطور شده دغدغش؟؟
نميخواد چيزى بگه، جواب رو ميدونه ولى سكوت رو ترجيح ميده.
من اما يادآور گوشيم رو تنظيم كردم روى چهارشنبه هر هفته تا بلكم دغدغه مند شم و امشب حضورى فعال داشتم.


امروز كه به نوشتن و تايمش فكر كردم يه تيتر جالب اومد تو سرم و ميشه تيتر نوشته هاى اين روزام مثل وقتى كه قرار بود آخر زمان بشه و نوشته هاى من و پگيلى از ١/١ تاريخ ميخورد.
بعد به خونه و خراب كردنش و دوباره ساختنش فكر كردم و اينكه بايد بناى قادرى بشم كه بتونم خونه جديدم رو خوب و بهتر از قبل بسازم!!
****
هرکس به رهی می رود اندر طلبت 
گر ره به تو بودی نبدی اینهمه راه
سعدىِ جان


گاهی اوقات فکر میکردم آدم چطور میتونه از چیزی که دوستش دار دست بکشه و بذاره کنار؟ چطور میتونه دل بکنه؟

امروز طی یک حرکت انتحاری دست به چنین کاری زدم و با حرفهای آقای ز وقتی گفت "بودن خیلیا که ثل تو موهبت و استعداد ذاتی نوشتن داشتن و بهش بها ندادن  کنار گذاشتنش و توام یکی "بغض کردم و با چرای راد بغضم ترکید.

با همه این حرفها این یه تصمیمه و میخوام به تصمیمم احترام بذارم. هرچند انتظار داشتم توپ و تشر بیشتر از اینا باشه که نبود

بعد فکر کردم اگه یه همراه داشتم که پا به پام می اومد و درگیرم میکرد شاید کمک میکرد ولی بعد به خودم گفتم تا وقتی خودم نخوام بودن اون همراه هم کمکی نمیکنه پس دنبال مقصر نگرد.

و نگشتم با این وجود نوشتن یک ساعت در روز رو جز برنامه های روزانه ام گنجوندم و ریمایندر براش گذاشتم تو گوشیم و میخوام ورزش کنم.

کارهایی که استمرار رو بهم یاد میده مثل این برنامه ها یا به قول عطی بانو دیدن سریال

واقعیت اینجاست که آدم وقتی میره تو این وادی دیگه نمیتونه ازش بیرون بیاد اینکه میگم خودمو کشیدم کنار بیشتر برای خالی کردن شونه ام از بار مسئولیته که رو دوشم بود. الان احساس سبکی میکنم به نوعی و رهایی و از طرفی احساس خفقان دارم. مدام از خودم میپرسم مگه براش نجنگیدی؟ تلاش نکردی؟ چرا راحت میذاری کنار؟ و حرف ن رو از خودم میپرسم چرا به جای حل مساله صورت مساله رو پاک میکنی؟

عذاب وجدان ننوشتن و کاری نکردن، عذاب وجدان درگیر ایدئولوژی کار شدن، عذاب راضی نبودن از خود و . همه و همه اینا رو پر دادم و حالا یه خوره دارم. ننوشتن!!

و خوشحالی بی نهایت که دوستایی دارم که بهم امید دادن و پیام که "خیلی فکر میکنند نویسنده کسی است که همه تلاشش را می کند تا بنویسد و موفق می شود. در حالی که نویسنده کسی است که همه تلاشش را می کند ننویسد و موفق نمی شود."

 


از نمونه شاديهاى كوچيك امروز ميتونم به دو مورد اشاره كنم
يكى ذوق از تعريف استاد ح وقتى گفت شما خيلى خوب و خوانا ميخونيد و ايضا تعريف كتابخوانمون!!
و مورد بعد پى بردن به اينكه نيكى هيچوقت گم نميشه، يه جايى، يه روزى، يه جورى پسش ميگيرى و خوبى چندماه پيشم امروز با يه تخفيف تپل برگردونده شد.


گاهى وقتها قلب آدم ممكنه نااميد بشه از صاحبش و با خودش بگه چرا بايد بتپه اصلا، اون هم براى زنده نگه داشتن چنين آدمى؟!!
وقتى قلب توسط عقل شكست ميخوره و اسير منطق دودوتا چهارتايى ميشه و فكر ميكنه همه دنيا و عقلش درست ميگن و اين قلبشه كه اشتباه ميكنه، اون وقت قدرتش زياد ميشه و قلب رو ميشكنه. اون وقت قلب ديگران رو ميشكونه
مثل آدم كشتنى ميمونه كه ايتان چندلر ميگه، بار اول سخته ولى بار دوم و سوم و بعدش راحت ميشه، نه كابوس ميبينى نه عذاب وجدان دارى و نه حتى يادت مياد .
نه اينكه خلع سلاح شده باشم يا هفت تيرم خالى باشه نه يه جايى همون اوايل وقتى ترسيدم، وقتى فهميدم جاييه كه دچار تغيير ميشم، وقتى حس كردم عقل داره قدرتش بيشتر ميشه و قراره دور بعدى شكست رو بسازم گفتم نذار ليز بخورم!!
آدم تو هر رابطه اش قد ميكشه ميفهمه و زجر ميكشه و هيچوقت نميفهمه معنى واقعى عشق چيه و دوست داشتن به چه معناست. گو اينكه هيچكدوم معنى واحدى ندارن و هركسى از ظن خودش يارشون ميشه.
و از نگاه دكتر تو سريال penny.dreadfull :
عشق چيه؟ غير از يه موجودى كه منتظره تا رها بشه، يه بيمارى، براى هركدوم از ما چى به همراه مياره غير از سردرگمى و خباثت؟

موجود رها شده از من چيه؟ چطور مدتها تو وجودم سكونت داشت و نديدمش؟ و آيا واقعا تهش سردرگمى و خباثته؟؟


و چند روز گذشته بعد از ديدن سيزده دليل خودكشى هانا بيكر به اين فكر كردم گاهى اوقات چه رفتارهايى ميكنيم كه به نظر كوچيك و حتى عادين ولى در واقعيت دنياى يه نفر اينطورى نيست و اون رفتار ميتونه يكى از دلايل خودكشيش باشه!!
اينكه دونفر از جمع سه نفرمون بخوان با هم ريل بزنن و بهم نگن به نظرم عاديه ولى براى هانا نبود و جالبتر قضيه اينجاست اونى كه كمترين تقصير رو داشت ر كمترين گناه رو بيشترين عذاب وجدان رو داشت و بيشتر از بقيه زجر ميكشيد.
وقتى با پالار دربارش حرف زدم گفت دختره هم نازك نارنجى بود هرچى ميشد به دل ميگرفت و گفتم حساس بود .
امروز بعد خواب صبح كه انگار واقعيت بود يا پيش بينى اتفاق وقتى از حس و حالم گفتم اينم گفتم كه همه دخترا گاهى شبيه هانا حساس و نازك نارنجى ميشن. و نگفتم چقدر اين روزا حساس شدم، چقدر امروز حساس بودم، چقدر اون فكر لعنتى اون خواب ذره ذره منو خورد و ترسوندم از روزايى كه داره مياد.
امروز  با استاد ح آشنا شدم و بعد از يه ساعت چرت اول كلاس ساعت دون از ذره ذره حرفاش لذت بردم و فكر كردم چقد دير آشنا شدم. استاد بيتى از مولوى خوند كه جان مطلب ماست:
عشق از اول چرا خونى بود؟
تا گريزد آنكه بيرونى بود


وقتى هفته پيش فلانى زد زير حرفش و چيزى كه قولش رو به من داده بود رو بخشيد به بهمانى، وقتى بهمانى با زرنگ بازى البته با نيت خير براى كس ديگه اى اون چيز رو از فلانى گرفت خيلى عصبانى شدم و خشم داشت ديوونم ميكرد. البته اولش رهاش كرده بودم اما فكر مصموم از طرف جادو اونقد تو ذهنم ريشه دووند كه ديوونم كرد. شروع كردم چنگ و دندون نشون دادن و بعد يهو انگار يكى بشكن بزنه و از خواب بيدار شى به خودم اومد و گفتم سهم من از دنيا فقط عشق و شادى و سلامت و ثروته نه چيز ديگه
چندشب قبل كه ناخنام رو لمس كرد و از دخترى گفت كه ناخن نداشته همزمان به چندتا چيز فكر كردم، اينكه چه نعمتهاى كوچيك و بزرگى دارم كه قدرش رو نميدونم و تصور انگشتاى بدون ناخنم برام خوشايند نبود. به اون دختر و تمام رنجهايى كه از اين كمبود ميبره فكر كردم. اينكه چقدر خوبه كه ميتونيم تو رابطه از هرچيزى حرف بزنيم با اينكه اين مورد براى من جز تابوها بود. هيچوقت دوست نداشتم از گذشته م و رابطه هاى قبلى خودم و طرفم حرفى به ميون بياد اما خب چيزى كه من ميخوام با چيزى كه
ديروز وقتى حرف استقلال و حفظ آرمانها شد به اين فكر كردم اينا دوتا جاده جداس، استقلال و داشتن كسى كنارت. وقتى تو جاده استقلالى اون طرف هم ميتونه يه همراه باشه و اونم مستقل و كارى به كار هم نداشته باشيد و صرفا فقط يه هم مسيره و نه بيشتر ولى وقتى ارتباط ها بيشتره و انتظارات تبعا بيشتر ديگه نميشه رفت تو اون جاده مستقلى و به اون بخش از ديالوگاى گلن تو سريال walking dead فكر كردم اونجا كه به مگى گفت نتونستم از جام بلند شم و قايم شدم چون تو بهم گفته بودى دوست
وقتى از مخمل حرف زديم يهو يه ترس عجيب افتاد به جونم، ما چيزاى مشتركى كه بتونيم ازشون حرف بزنيم و كنار هم بمونيم چقدر كمن. اگه من به اين ديوانه واو فيلم ديدن و نگه داشتن اين نقطه مشترك ادامه ندم و بخوام كار خودم رو بكنم ديگه چيا ميتونم پيدا كنم براى وصل؟؟ مارو تفاوتهامون كنار هم نگه ميداره يا شباهتهامون؟؟ اگه تفاوته تا كى دووم مياره و اگه شباهت تا كى؟؟
گاهى احساس مى كنم مثل سگى دست آموز شدم كه منتظرم بهم بگن چكار كنم چكار نكنم مثلا ديروز وقتى ميدونستم دارم بيخودى غر ميزنم و از دنده چپ پاشدم به خودم گفتم الكى شلوغ نكن و بخواب! همون كارى كه مواقع حساس ميكنم و اميد دارم وقتى پاميشم همه چى عوض شه. وقتى بيدار شدم هنوز همون سگ بودم كه دست آموزه ولى آماده س براى پاچه گرفتن! هرجورى بود خودمو آروم كردم و اين تلاش براى آروم كردن، آماده كردن و انجام كارا همونجورى كه اون ميخواد رو نبينم.
آدم دقيقا وقتى در آستانه از هم پاشيدگى و ضعفه به چيزايى پى ميبره كه تا اون موقع ميدونسته اما سعى ميكرده اونهارو خفه كنه و به روى خودش نياره درست مثل من، الان بعد از دو روز دردناك قسمتى از بدنم و بررسى همه علل و عوامل و رفتن به ورطه هولناك نااميدى به اين فكر كردم چقدر زندگى كردم؟ از زندگيم راضيم يا نه؟ چقدر عاشقى كردم و چه احمق بودم كه مدام لحظه هام رو با سبك سنگين كردم كفه عشق ميگذروندم و غر ميزدم.
حاجيمون ميگه دليل همه اين قصه ها و آخر عاقبتا واس خاطر اينه كه ددى اين مدليه. از وراثت و ژنتيك بودن اين مريضى حرف زد من اما عقل سليمم قبول نميكنه ! نميتونم قبول كنم من هيچ مسئوليتى ندارم و همه و همه بخاطر انتخابيه كه ددى كرده . اينكه زندگى بچه هاى حاجى، زندگى صد راه نرفته ، زندگى نادرشاه ، زندگى جادو اينجوريه همه و همه بخاطر دديه و بى حواسى و نبودنهاى خود حاجى، شل گرفتنا و كوتاه اومدنا و بخشيدناى صد راه، بى مغزبازياى نادرشاه و انتخاب از سر خلاصى از حرف
داشتن پول چقدر ميتونه آرامش و آسايش بياره؟ چقدر از كارا رو حل ميكنه؟ ديروز رفتم براى آزمايش جاى دولتى و گفتن ساعت آزمايششون تموم شده و فردا بايد برم و جوابش هم يك يا دو روز بعد آماده ميشه، رفتم آزمايشگاه آزاد ظهر آزمايش دادم شب جوابش تو دستم بود. دو برابر حتى بيشتر پول دادم اما خدماتى كه گرفتم مى ارزيد. اين يه نمونه كوچيك از ارزش پوله و بازم شنيدن اينكه نگران پول نباش دكتر مكتر هرجا خواستى برو دلگرم كننده بود.
هروقت به بچه و بچه دار شدن فكر ميكردم به خودم ميگفتم كى دلش بچه ميخواد ولى ته وجودم خودم رو يه مادر مى ديدم و راستش اون اوايل مردستيزى كه هيچى از لذت سر در نمياوردم فكر ميكردم زنها فقط براى داشتن بچه س كه تن به ازدواج ميدن و دلم ميخواست ميشد مثل امريكا برم اسپرم بگيرم و بدون ازدواج مادر شم. همه اينارو گفتم كه بگم تو اين يه هفته اى كه منتظرم كه بلكم پريود شم همش به يائسگى زودرس فكر ميكنم و اينكه ديگه قرار نيست مادر باشم.
با اينكه ديروز روز يادداشت عاشقانه بود و نه امروز اما احساس مى كنم بايد اين يادداشت عاشقانه رو براش بنويسم اينكه بفرستم يا نه و فرستادن همون كليپ كفايت ميكنه رو هنوز مرددم ماى پالار، نمى دونم بايد چى خطابت كنم، محبوب من، دلدارم، يارم، همراهم، شريكم، يا مثل اكثر نامه هاى نادر ابراهيمى عزيز من. هرچى كه هست با هر عنوانى ته جمله م فقط همينه " تو را همچون خاك مى خواهم!!" با تو لحظه هايى رو تجربه كردم، خوب و بد كه جز بهترين لحظه هاى زندگيم بودن و به قول عاطفه
يه چارچوب قوى تو مغزم هست كه ترك خورده ولى هنوز نشكسته همونه كه كرم انداخته تو وجودم كه كنجكاو باشم ببينم مامان دوستش كه مارو ديروز ديده چى فكر كرده؟ و به خودم ميگم چطور وقتى غريبه ها تو خيابون تو پارك ميديدنتون برات مهم نبود نظرشون و حالا مهم شده و ميدونم خودم يه توجيه مسخره داره كه دهن من رو ببنده كه ديروز تو بدترين وضعيت ممكن ظاهرى بودم و من نميدونم چرا بايد ظاهرم مهم باشه. هرچقدر هم به خودم جان بگم بازم كنجكاوه، نه فقط براى اين نظر كه نظر بقيه دوستان و
در آستانه تولدم به اين فكر ميكردم خرمشهر بعد از ٣٤ روز مقاومت تسليم شد من نبايد بعد از ٣٤ سال مقاومت تسليم شم؟ و صبح روز تولدم به طرز باورنكردنى اى به يه نكته پى بردم كه امسال روز آخر مقاومته و چرا دارم پيش پيش ميرم استقبال؟ و اين ديد به قدرى اميدوارم كرد كه با خنده بلند شدم، با ذوق غذا درست كردم و به استقبال بچه ها رفتم و بهترين هديه هاى امسالم رو گرفتم. گل نرگس، ظرف كيك، گل نرگس روزهاى بد و تلخى بودن اين چند روزى كه گذشت اما ميدونم كه با گريه و زارى كردن
مدتهاست دلم برای خونه ای که توش راحت میتونم از هر دری حرف بزنم تنگ شده اما مشغله نمیذاره بیام و بنویسم. چند روز پیش که بهم گفت با یکی داره حرف میزنه و فقط شنونده س سعی کردم خیلی منطقی برخورد کنم به دور از احساسات و گفتم که موقعیت حساسیه حرف بزنم میگی اعتماد نداشت نزنم میگی بهم اهمیت نمیده یا ذره ای حسادت نداره. و تهش گفتم فقط حواست به احساسات طرف باشه که از مسیر منحرف نشه و ضربه بخوره! خودمم باورم نمیشد که اینقد منطقی برخورد کردم.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آهنگ,دانلود,رمان,اندروید,موبایل Mamol Mag چرت نامه خودم لباس کودک vakilmelkialipour خلیج چت|چت خلیج هر چی بخوای سمغان کُهَن